تو بیگانه خوانش مخوانش پسر!!
چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۲۵ ب.ظ
آقای مدیر در حال غذا خوردن بود که من تلفن را
قطع کردم و با بیتفاوت ترین صدای عالم گفتم "آقای ف گفتند بهشت زهرا هستند،
سر خاک پدرشون".
هنوز حرفم تمام نشده بود که مدیر وسط اتاق ظاهر شد! غذا پریده بود تو
گلویش و در میان سرفه های شدیدش میگفت "کجا بود؟!! کجـــــــــــا؟ بهشت
زهرا؟ خدای من! پدرش؟ گفت پدرش؟ واااااییی! "
یادم افتاد پدر آقای "ف" تو بیمارستان بوده و من باید از
حرف آقای ف ناراحت میشدم و بهش تسلیت میگفتم و بعد هم که گوشی را قطع کردم میدویدم
تو اتاق مدیر و با ناراحتی خیلی زیاد میگفتم "پدرش! پدر آقای ف! پدرشون فوت
کرده"
!
خب فکر میکنم چون آقای ف خیلی از بیماری پدرش ناراحت بود و یکبار که
فشار عصبی زندگی با نمک های درون ایشون واکنش نشان داده بود و گفته بود که دیگر وقتش است تا پدر را ساعت ۹ جلوی در بگذارد من او و پدرش را در
گوشه ذهنم پنهان کرده بودم تا با یادآوری عشق متفاوت پدر و پسریشان قلبم تیر نکشد.
برای همین به طرز شگرفی فراموش کرده بودم پدرش زنده بوده و در ذهن پسرش هر شب ساعت
۹ چیزی شبیه به کیسه مشکی بو گندو میشود!
خلاصه که مدیر همینطور سرفه کنان و با چشمهای قرمز ناشی از دونه برنج
گیر کرده در گلویش به آقای ف زنگ زد و با ناراحتی و صدای بلندی که سعی داشت به
خاطر شراکت کاری هم که شده تا جای ممکن تاثیر گذار باشد شروع کرد شرح ماوقع را از
آقای ف پرسیدن. مکالمه در کمتر از ۱۰ ثانیه تموم شد و آقای مدیر با چهره ای که سعی
داشت خنده اش را نشان ندهد و همچنان با چشمان سرخ به طرفم آمد و گفت " پدرش
که زنده س ! آقای ف در بهشت زهرا و سر خاک شخص دیگه ایه!! "
نمیدانم در کدام یک از ساعات شلوغ ذهنم وقت کرده بودم پدر آقای ف را
به خاک بسپرم اما مطمئنم این کار را فقط برای خودش و حفظ نام پدری اش کرده ام.
پدری خمیده و چروکیده که در چشم پسرش به کیسه زباله شبیه شده!
۹۱/۰۷/۲۶