شاهزاده و سیندرلا
دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۱، ۰۱:۲۲ ب.ظ
شال ِ جادویی را به او هدیه دادم. شال را با ورد زندگی رویایی بافته و به تمام
رجهایش روزهای با هم بودنمان را گره زده بودم. شال با ستاره های طلایی رنگی که از
کنارههایش جرقه میزد بر گردنش نشست و جادو اجرا شد. حال او شاهزاده بود و من
سیندرلا...
شاهزاده و سیندرلا به مغازه ی کفش فروشی رفتند تا شاهزاده یک جفت کفش زمستانی
به پای سیندرلا کند. سیندرلا کفش به دست راهی خانه شد و در راه به گره های شال فکر
کرد! هر 8500 گره اش را محکم زده بود. گره های خوشبختی که هرگز باز نمیشدند...
۹۱/۱۰/۰۴