اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول
همه اش از دو شب پیش شروع شد. رفته بودیم برای خرید لوستر که یکهو به جای پاساژ لوسترفروشها از پاساژ لباس عروس سر در آوردیم و اچ بی از سر ذوق قربان صدقه من ِ سوسک بلورین رفت و عروس عروس بازی درآورد و خلاصه که لعنت بر دهانی که بی موقع دلبری کند و فیلش را یاد هندوستان بیاندازد!

بله! من هرگز و هرگز و هرگز فکر نمیکردم عروس شدن در جایگاه صدم لیست صد شماره ای آرزوهایم هم باشد اما حالا که حباب نود و نه تای آرزوهایم را شکانده ام رسیده ام به یک حباب سنگین و ضخیم که خودم هم نمیدانم درونش چیست! عروس شدن یا نشدن، مسئله این است

اچ بی که رفت توالت سعی کردم دیوار همسایه، لوله گاز، آیفون خانه اچ بی اینا و پله ی جلوی در را شبیه لباس عروسهای پف دار ببینم بلکه حس دو ساعت قبلش دوباره سراغم بیاید تا خفتش کنم و بپرسم آخر چرا؟!!! چرا حالا؟!! چرا بعد از این همه سگ دو زدن برای شروع زندگی قبل از ماه رمضان؟! چرا اینقدر لوس و بچه ننه؟! چرا بغض؟!! چرا حسرت؟!! اما حس بالا نیامد. گیر کرده آن ته ِ ته ِ دلم تا احتمالا جای دیگر بالا بزند و آن رویم را بالا بیاورد! 

حسم را با اچ بی در میان گذاشتم و حالا دو روز است که زندگی ام شده مثل یک موخوره دو شاخه! باید بین عروس شدن و کیلی لی لی و بعضی مهمانهای لوس و "چرا برنجشان قد نکشیده بود" و "رژ عروس بدرنگ بود" و هدیه های از فحش بدتر با عروس نشدن و مسافرت یک هفته ای و بعد هم شروع زندگی که نمیدانم بعدش با بغض به عروسی مردم میروم یا نه یکی را انتخاب کنم!

انتخاب سختی است! هزار برابر از انتخاب اچ بی سخت تر!

 انگشتهای اشاره ام هر بار که خورده اند به هم "نگیریم" نوک زبانم بوده. کاش بتوانم تصمیم درست بگیرم : (
اچ بی
۲۰ خرداد ۹۳ ، ۰۷:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سه شنبه روز غبار روبی بود.

شلوار قرمز باشگاهم را دوست نداشتم. پاهایم را شبیه به تنه درخت میکرد شلوار را با تاپ سبز کهنه  و تاپ قهوه ای خیلی زشت در کیسه ای گذاشته بودم که گچ و خاک خانه مان را با آنها پاک کنیم. اچ بی هم با چند بسته دستمال کاغذی و شیشه پاک کن آمده بود و یک دمپایی آبی هم برای توالت خانه خریده بود. اگر پارسال بود برای این یک قلم دمپایی هم جیغ و هورا میکشیدیم و با آن بعنوان دمپایی مستراح زندگی مشترکمان عکس میگرفتیم اما این روزها اینقدر از این خنزر پنزر ها خریده ایم که دیگر نسبت به کوچکترهایش لمس شده ایم و درست مثل انسانهای متشخص و دنیا دیده با آنها رفتار میکنیم.

 دوشنبه من بودم و اچ بی و گرد و خاک و یک جعبه هود. فردایش من بودم و ایل و تبارم با اچ بی و هرکدام یک وری از خانه را میسابیدیم. سنگهای خانه مان خط و خطوط خاصی ندارد که بتوانم با آنها شکل و شمایل انسان یا حیوان تجسم کنم اما به جایش توالت و حمام پر از چشم و ابرو و سگ و گربه های سنگی است که برای پیدا کردنشان باید وقت بگذارم و در حین اجابت مزاج یا کیسه کشیدن خوب به زاویه ها خیره شوم.

همین الان و در همین لحظه احساس کردم که چقدر قوی و جنگنده هستم! دارم یکی یکی وسایلم را به خانه خودم میبرم و یادم نبوده که گریه و زاری راه بیاندازم و اگر بار گران بودیم رفتیم را بخوانم! مامان و بابا اما حواسشان بوده. همین امروز مامان یک جور دیگری بوسم کرد! واااای! کاش از الان تا یک سال آینده تبدیل به سنگ شوم. خانه ام تا خانه شان یک ساعت فاصله دارد. خانه ام؟! هه هه. خانه ی من! چه لذتی...! عیب ندارد با غم دوری میسازم. زندگی همین است دیگر بلاخره یک روزی همه ی بچه ها میروند پی کارشان. :)

واحدمان شماره 9 است اما اچ بی قول داده تا همسایه مان نیامده شماره واحدشان را با واحد ما عوض کند تا واحد ما بشود 10. 9 مرا یاد درس تغذیه دام و طیور چهار واحدی می اندازد و ترم 9 و 10 دانشگاه.

 کمد دیواری اتاقها را با عدل علی تقسیم کردیم و قرار شد کمد کوچکتر را اچ بی بردارد. کمدی که پشت در اتاق است و صاحبش مدام با ضربه در اتاق توی کمد پهن میشود و پایین گوشه سمت راستش یک حفره ی تاریک کوچک است که شبیه لانه مار است. وقت نکردم اینها را به اچ بی بگویم اما میدانم او بزرگ منش و رحیم است.

 فکر کنم مشکل عمده زندگی ما بر سر خیس شدن چوب دور سینک ظرفشویی، باد مستقیم کولر روی تخت، فشارشکن شیر مستراح و چربی روی اجاق گاز باشد که احتمال دارد مجبور شویم برای آنها پیش مشاور برویم. البته من روی صدا کردن اچ بی هم حساس هستم! طوری صدایم میکند انگار که با یک دست از میله های بالکن خانه مان در طبقه پنجم آویزان است اما فقط میخواهد انگشت سبابه ام را روی متر بگذارم! اچ بی؟ لطفا رسیدگی کن.

 در پایان شلوار قرمز و تاپهای سبز و قهوه ای ام رنگ گچ شدند و خانه ما تمیز شد.
اچ بی
۰۸ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سه سال و ده ماه از اولین نگاه گذشت. روزهایی که از شدت دلتنگی اشک میریختم و فکر به این روزها رویای شبهام بود.

حالا داریم زندگی مان را میسازیم. با کمک و لطف بینهایت کسی که آرامش این روزهایمان را به او مدیونیم.
 یک هفته پر از خستگی و جستجو و در نهایت امروز پنجشنبه، 25 اردیبهشت 93، ساعت 19:30 خانه اچ بی ها معامله شد. حالا خوشبختی ما در قابی از یک خانه در یک نقطه از این دنیا مینشیند و ما مسئولیم آن را مهمان ویژه زندگیمان بدانیم . خدایا به ما شعور بده که مثل انسان زندگی کنیم و این روزها را از یاد نبریم. 

 آمین
اچ بی
۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
کمی مانده بود به آخر هفته که شیطان آمد و رفت توی قلقلی هایمان و ما به یکباره دچار ناهنجاری ارتباطی شدیم و دلمان هوای عوضی بازی کرد. ماجرا از وایبر و صدای بیب کوچک پیامش شروع شد و نگاه های اچ بی که بدون چرخاندن سرش می افتاد روی گوشی من و این یعنی چپ چپ! خب اچ بی میگوید روی صدای وایبر حساس است و من میگویم که او دچار سندرم "نکند وایبر را بیشتر دوست داشته باشد" شده است و مهم این است که این وسط شیطان وایبر را برای گسستن زنجیر عشق ما انتخاب کرده بود پس "وایبر خر است گاو نر است" و باید پاک شود و من هم پاکش کردم!

 لجبازی فونداسیون یک رابطه را میلرزاند.ه.ب

 بله من لجبازی کردم و حالا هم از خودم راضی هستم چون هنوز هم دارم لج میکنم و خدا خودش کمک کند که از این گمراهی دست بر دارم و به راه راست هدایت شوم.
 خب زندگی مشترک سخت است و ما هنوز خیلی هم مشترک نشده ایم و این یعنی روزهای سخت تر با دادهای بیشتر در راه است و کلی موضوع مانده که هنوز سرشان دعوا نکرده ایم و آیا آنقدر زنده میمانیم که سر تک تکشان دعوا کنیم و بعد بپریم بغل هم و همدیگر را فشار دهیم ؟
 درست در همین روزهای خربازی منتظر بزرگترین تصمیم زندگی پدر اچ بی هستیم. تصمیمش برای اجازه زندگی به ما در ارتفاع منفی چند متری خودش. من نگرانم. نگران اختلاف نظرهای خیلی عادی بین خودم و اچ بی که شخص دیگری مثل پدرش از آن مطلع شود و یواش یواش با بعد دوم عروسش آشنا شود و دندانهای دراز و خونی من برایش نمایان شود! من ِ دیوانه را مامان و بابا و اچ بی دیده اند و مابقی فکر میکنند من همیشه نیشهایم باز است و به ترک دیوار هم میخندم و مرا برای اوقات ناخوشی شان تجویز میکنند. مثل بچه های همان نرم افزار خاک بر سر ِ لعنتی ِ خانمان سوز ِ خر،وایبر، که تا حالشان خراب بود پیغام میدادند که بروم کمی دری وری بگویم حالشان خوب شود و حالا انگار دو روز است که حالشان خیلی خوب است و سراغی از من نمیگیرند تا اچ بی شادم کنند. اچ بی هم که انگار مدال آدم ضایع کنی را کسب میکند وقتی که بیمعرفتی دوستهایم را به رویم می آورد و مثل جاهل ها میخندد.
 زندگی خوب است و صدای چهچه ی پرنده ها می آید اما من دلم گرفته است و میدانم که تا نیم ساعت یا نهایتا سه ربع دیگر خود به خود خوب میشوم و آرام آرام از روی تخت مامان و بابا میکنم و میروم دوش میگیرم و برای مهمانی شب در خانه اچ بی آماده میشوم و دیگر هیچ چیز از این لحظه را به یاد نمی آورم. اما...  
آیا پرنده ها همیشه میخوانند؟
اچ بی
۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
همانجا! آنجا روی نیمکت آن میدان پشت خیابان نیلوفر روبروی تو و زیر بارانی از برگهای کوچک و رقصان.
خوراک لوبیا میخوردم با برگهایی که شبیه به نان بود یا نانهایی که شبیه به برگ بود. آنجا فهمیدم برای همان لحظه متولد شده ام؛ برای لحظه ی بهاری که خدا روی سرمان گلبرگ بریزد :)
اچ بی
۲۵ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
نمیدانم از کی اما از یک جایی یاد گرفتم گرم نگرفتنم با دیگران را طوری نشان دهم که یعنی مثلا درونگرای متفکر و عاشق تنهایی هستم. شاید تقصیر خانم عبدالملکی بود که از همان روز از شروع کلاس پنجم روی من کلید کرد که چرا ساکتم و با کسی دوست نمیشوم و نکند که مشکل بزرگی دارم و یک تازه نوجوان افسرده بدبخت هستم و خدا میداند که من چقدر از توجه اش لذت میبردم و بیشتر و بیشتر در نقش جدیدم فرو میرفتم. در همان دوران بود که تصمیم گرفتم فقط با بغل دستی هایم دوست شوم حتی اگر گوشه ی چشمهایشان قی داشت و چانه مقنعه شان روی شقیقه شان بود. دانشگاه آخرین مرحله از اجبارم برای دوستیابی بود و مدارم در همان روز اول روی مروارید گیر کرد و بعدترش برای جلوگیری از رسیدن حرفها به لوزه و تحمل درد قلمبه شدنشان در گلو به آن سه تای دیگر رو آوردم.یک روز صبح دنبالشان کردم و همان دو سه تا مهارت قبل از کلاسم پنجمم را به کار بستم و با بچه ها دوست شدم. تصمیم این بود که دوباره به همان درونگرای متفکر برگردم و یک خرخوان واقعی شوم اما ...
کم کم آنقدر حرف زدم و پرت و پلا گفتم که تا به خودم آمدم دیدم نه از حرفهای انباشته شده خبری است نه ژست متفکرانه و نه حتی نمره خوب! در رشت و در کنار هم اتاقی ها و انبوه دیگری از دخترها آنقدر خودم را تخلیه کردم که هرگز به اندازه آن سالها سبکبال نبوده ام. 
حالا بعد از ده سال از آخرین تلاشم برای دوستیابی دوباره به روزهای انباشتگی و تفکر رسیده ام و اینبار بدون تلاش برای داشتن یک دوست جدید میگذارم که حرفها آنقدر بمانند و بمانند تا کپک بزنند و بعضی از پلاسیده هایش هم تحویل صالی یا مامان میدهم:
" آهان ده روز پیش در اتوبوس زنی دیدم که ...! ولش کنید باقیش کپک زده"
بله کپکی ها از جنس همین مردی درخیابان و گربه ای در جوی آب و لکه ای روی شلوار و ژله ی وا رفته در مهمانی و جدیدترین جوش شکفته روی صورتم است اما خب حرف است دیگر، مگر نه؟! 
روی اچ بی هم امتحان کرده ام. بگیر نگیر دارد. گاهی میگیرد و تا آخرین کلمه هم میتکانم و گاهی هم با حرف از آخرین مدل از گوشی های اندرویدی حرفم نصف میشود و مابقی رشته ها هم سقوط میکنند و خب گله ای هم نیست، مردها را چه به ماسک صورت و طرز تهیه ژله رولی!
این روزها من ِ قبل از دانشگاه نزدیک و نزدیک تر میشود و من به سنگین بودن از حرفهای بی اهمیت عادت کرده ام و دارم تبدیل میشوم به یک متفکر درونگرایی که مشکل اصلی اش پرت و پلا نگفتن است.
 من یک فروند اف 14 هستم آماده قفل کردن مدارم روی یک گوش پر حوصله و شنوای مونث!
اچ بی
۲۰ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بیست و هشت سالگی جاییست نرسیده به مقصد. آفتابی و خنک با نسیمی که در موهایم میپیچد و پشه های ریزی که گاهی می آیند و چین و چروکی روی صورتم می اندازند. در کمی قبل از مقصد می ایستم ، به خودم و همه ی آنچه دارم نگاه میکنم. همیشه فکر میکردم یک بیست و هشت ساله خیلی بزرگ است. فکر میکردم در دو سال مانده به سی سالگی خیلی چیزها باید دانست و باید کمی غمگین بود. فکر میکردم روزهای نزدیک به سی سالگی ضربان قلبم را تند میکند و مزه دهنم را گس.خب من فکر بیجا زیاد داشته ام و این هم یکی از آنها بوده.
 اگر به بیست و هشت سال پیش در چنین روزی برگردم حتما دنیای کوچک و آبکی ام را باز هم ترک میکنم و وارد این دنیا میشوم و کاری میکنم که در یک روز مانده به بیست و هشت سالگی حس همین امروز را داشته باشم. حسی مثل دوست داشتن و دوست داشته شدن و آرامش؛ حسی که هم خوب است و هم بد. بدی و خوبی اش بماند برای خودم!
 فردا به دنیا آمدم
 آمدم تا عاشق شوم و بزرگ. اینقدر بزرگ که دیگر در دنیای کوچکم جا نشوم و بار دیگر زاییده شوم. فردا بیست و هشت را با آرزوی بزرگ شدن خاموش خواهم کرد.    
 اچ بی؟ تو سهم بزرگی در بزرگ شدنم داشته ای بذار همیشه عاشقت بمونم
اچ بی
۰۶ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
خانه ساختن سخت است. انتخاب گل سرویس چینی و مدل مبلمان منزل آدم را گیج میکند.
 ما اما حالمان از همیشه بهتر است و کیفمان از همیشه کوکتر. 
 اولین خرید دو نفره خانه مان :)
اچ بی
۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
زن پیر نیست اما 1946 قطعا زمان مادربزرگهایمان است پس زن پیرزن است. پیرزنی شبیه به نوزاد تازه بدنیا آمده دخترش. چشمهایش درست همان چشمهای آبی و کوچک توی وان حمام است که با چرخش سر رو به دوربین زل میزند و عبوس و جدی نگاهم میکند. نوزاد نه میخندد و نه گریه میکند مثل مادربزرگش. مادربزرگ بوی صبح میدهد، صبحهایی که کرم میزنی و مینشینی تا یکی بیاید دنبالت. حالا من رفته ام دنبالش و باید چند ساعتی را با هم بگذرانیم. حال اچ بی را میپرسد. یعنی فکر کنم که حال اچ بی را میپرسد و من تشکر میکنم که یعنی خوب است. دلم میخواهد من هم حال نوزاد را بپرسم اما میترسم دلش بخواهد از شیرین کاری نوه هایش بگوید و من نفهمم و مجبور شوم ابلهانه به او لبخند بزنم پس چیزی نمیپرسم. به سال 1460 فکر میکنم و شصت و هشت سالگی خودم که با دختر و دامادم در آن سر دنیا منتظر زن پسر دایی دامادم هستم تا بیاید و مرا ببرد برای تمدید ویزایم و تنم میلرزد از غربتم در شصت و هشت سالگی! به مادربزرگ لبخند میزنم تا کمتر احساس غربت کند و برمیگردم به همان تصویر محو آینده و چروکیدگی ام. تصویر آنقدر کمرنگ است که در نور آفتاب گمش میکنم.
 جایی دیگر در پستی دیگر از تصویر کمرنگ پیری هایم مینویسم اما این پست برای شاهدونه خانم است.
بله شاهدونه خانم مثل شاهدونه ریز و کوچک است و به ایران که می آید آنقدر حرف نمیزند که برای یک سلام و خداحافظی هم مجبور است صدای گرفته اش را صاف کند. چهارشنبه تولد شاهدونه خانم است اما فکر نکنم کس دیگری غیر از منی که فرم تمدید ویزایش را پر کردم این را بداند. اینجا در ایران شاهدونه خانم خودش هم با ذره بین دیده نمیشود تاریخ تولدش به آن کوچکی که قطعا ناپیداست.
 جایی دیگر در پستی دیگر از تصویر کمرنگ پیری هایم مینویسم اما اینجا باید بگویم از اینکه تصویرم محو و ناپیداست خوشحالم.
اچ بی
۲۷ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
میخواهیم جشنی خودمانی بگیریم با مهمانهایی که دوستشان داریم. دلمان میخواهد روی اسم همه آنهایی که می آیند و در گوشه ای مینشیندد و دندانهایشان را روی هم فشار میدهند و زیر زیرکی همه چیز را نگاه میکنند تا بعد بروند و پیف پیف و اه اه راه بیاندازند خط بکشیم. البته فعلا فقط دلمان میخواهد. دوست دارم آرایشگاه نروم چون اعتقادی به آرایش های میلیونی و وردهای جی جی جین که چشمهای عروس را گشاد میکند و دماغش را اندازه فندق ندارم. فکر کردن به حمام آخر شب و شستن 2،3 میلیون پول هم تنم را میلرزاند!

 کمتر از چهار ماه دیگر عروسی است و ما در حال نفس های عمیق کشیدن برای انجام دادن کوهی از کارهای نکرده. خب البته اچ بی میگوید جایی برای نگرانی نیست و من میدانم "همیشه جایی برای نگرانی هست" (انگار فیلمش را جایی دیده ام)!

دوران نامزدی خوب است. هیجان ناشی از معرفی نامزد به فامیل گاهی ضربان قلب آدم را تا دو برابر زیاد میکند و خب البته اوج هیجان برای تنها شدن با فامیل است که یکهو شکفته میشوند و با یک "آخیییییی نازی" خیالت را راهت میکنند که یعنی اچ بی از نظرشان گوگولی مگولی و مرد زندگی و مهربان و تپل و با صفاست. من اما فعلا برای فامیلهای راه دور اچ بی در حد همان عکسهای (بسیار) از نزدیک و محدب هستم و البته عکسی دو نفره و معنوی با هاله ای از نور در بالای سر من هم به تازگی در صفحه شخصی اچ بی گذاشته شد که فامیل ها بیایند و با من ِ تخت و کج و لبخند به لب آشنا شوند و اگر پسندیدند لایکمان کنند که نکردند. من اما همچنان در عکس میخندم و اگر میتوانستم زبان درازی هم میکردم!

 دوست دارم درس بخوانم و برای خودم کسی شوم تا خانواده ام به من افتخار کنند اما نمیتوانم. ما از آن زوجهای عقب افتاده و خودخواه و بچه دوستی هستیم که میخواهیم حداکثر یکسال بعد از عروسی یک ترجیحا دختر پس بیاندازیم و بنشینیم و ثمره زندگیمان را اینقدر نگاه کنیم تا گندش را در بیاوریم و من هم از آن مادرهایی هستم که دوست ندارم بچه ام به خاطر تحصیلات تکمیلی مادرش آواره خانه دوست و آشنا شود پس مجبورم تا مهد کودک بچه نداشته مان صبر کنم.

 گاهی اینقدر از زندگی جلو میزنم که برگشتن به حال برایم دشوار میشود! باید صبر کنم تا حال به من ِ در آینده نزدیک شود و من برایش از دور دست تکان دهم تا راه را گم نکند. نمیتوانم دست روی دست بگذارم تا حال هرجا که خواست برود و آینده را آنطور که میخواهد درست کند. شاید خوب باشد اما ترس نرسیدن به خودم در آن نقطه ی رویایی یک لحظه هم مرا تنها نمیگذارد.
 اچ بی؟! لطفا اینقدر فست فود نخور! تو اگر بمیری همه نقطه های رویایی من در آینده تبدیل به خط ممتد مرگ میشوند.
اچ بی
۱۹ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر