بیست و هشت سالگی
سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۸ ب.ظ
بیست و هشت سالگی جاییست نرسیده به مقصد. آفتابی و خنک با نسیمی که در موهایم میپیچد و پشه های ریزی که گاهی می آیند و چین و چروکی روی صورتم می اندازند. در کمی قبل از مقصد می ایستم ، به خودم و همه ی آنچه دارم نگاه میکنم.
همیشه فکر میکردم یک بیست و هشت ساله خیلی بزرگ است. فکر میکردم در دو سال مانده به سی سالگی خیلی چیزها باید دانست و باید کمی غمگین بود. فکر میکردم روزهای نزدیک به سی سالگی ضربان قلبم را تند میکند و مزه دهنم را گس.خب من فکر بیجا زیاد داشته ام و این هم یکی از آنها بوده.
اگر به بیست و هشت سال پیش در چنین روزی برگردم حتما دنیای کوچک و آبکی ام را باز هم ترک میکنم و وارد این دنیا میشوم و کاری میکنم که در یک روز مانده به بیست و هشت سالگی حس همین امروز را داشته باشم. حسی مثل دوست داشتن و دوست داشته شدن و آرامش؛ حسی که هم خوب است و هم بد. بدی و خوبی اش بماند برای خودم!
فردا به دنیا آمدم
آمدم تا عاشق شوم و بزرگ. اینقدر بزرگ که دیگر در دنیای کوچکم جا نشوم و بار دیگر زاییده شوم. فردا بیست و هشت را با آرزوی بزرگ شدن خاموش خواهم کرد.
اچ بی؟
تو سهم بزرگی در بزرگ شدنم داشته ای
بذار همیشه عاشقت بمونم
۹۲/۱۲/۰۶