اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

صدای جای خالی

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۵۶ ب.ظ
امروز صبح با صدای مگس از خواب بیدار شدم. مگس نبود، پشه ای ماده بود که در چند سانتی پرده ی گوشم صدایش شبیه به مگس شده بود. حتما میخواست از جداره ی داخلی گوشم کمی خون بخورد تا بتواند تخم ریزی کند. نصفه بیدار شدم و از لایه باریکه ی چشمهای پف کرده ام دستمالهای گوله شده ی دیشب را دیدم. دیشب با گریه خوابیدم. نمیدانم چه مرگم شده بود که برای "او" دلم تنگ شده بود. یک نفر از داخل و در میان هق هقم داد میزد که آخه خاک بر سر ِ لوس تو که "او" را یکبار هم ندیده ای اما هق هقم این حرفها را به یک ورش هم حساب نمیکرد. بله! دلم برای کسی که نمیشناسم و هرگز ندیده ام تنگ شده بود...
جمعه شب خانه اچ بی بودیم. خانه شان از بعد از در ورودی دیگر شبیه خانه اچ بی توی سرم نبود. فکرم همیشه همینطور است. خانه های مردم را شبیه خانه هایی که دیده درست میکند. این یکی هم شبیه خانه شهلا خانوم در ذهنم ساخته شده بود اما به محض ورود خانه شهلا خانوم پاک شد و خانه واقعی اچ بی جایش را گرفت. ده نفر شانه به شانه کنار هم ایستاده بودند و سلام میکردند. نشمردم اما شعور جمعی حکم میکند که آن شب بیش از 40 بار سلام و علیک رد و بدل شده باشد. همه آنهایی که دوست داشتند باشند بودند. روی مبل ها نشسته بودند و زیر چشمی نگاهم میکردند. نور خانه در حدی بود که شک ندارم پدر بزرگ اچ بی با بینایی یک مرد 80 ساله و در فاصله دو متری از من میتوانست خال روی بینی ام را ببیند. بلاخره کنتور هم نتوانست فشار را تحمل کند و برقهای خانه همه رفت. در این فاصله شیرینی توت فرنگی ام را با چای خوردم و به مامان بزرگ فکر کردم که اگر بود همان لحظه به بخت من لگد میزد و دیگر هرگز به خانه اچ بی که نه حتی به خیابان امیرآباد هم قدم نمیگذاشت. مامان بزرگ نبود. دوست داشت عروسی نوزدهمین نوه اش هم میدید اما نشد. "او" هم نبود. نمیدانم شاید بود اما رنگ نداشت. شاید جایی بین پذیرایی و آشپزخانه در رفت و آمد بود و به غذای دخترعمه ها سر میزد و گاهی هم مرا زیر چشمی نگاه میکرد. جای خالی مامان ها اینجور وقتها مثل یک آژیر قرمز مدام بوق میزند و با صدای گوشخراشی میگوید "نیستم نیستم نیستم نیستم". من عروس این خانواده خواهم بود. خانواده ای که هفت هشت نفرشان فقط هستند تا با بودنشان صدای آژیر را کمتر کنند. من اما صدا را به خوبی میشنوم. من این صدا را جایی که منتظرم تا نگاهی بیاید و سر تا پایم را برانداز کند و بعد صاف برود روی اچ بی تا بفهماند میخواهد مرا از دید یک مامان برای پسرش ببیند، کرکننده تر از همیشه میشنوم. دیشب حسرت همین نگاه اشکم را درآورد. حسرت مامانی که بدانم اچ بی را بهتر و بیشتر از من دوست دارد. حسرت دو تا مامان داشتن مثل همه ی عروسهای خوشبخت.  

عکس دسته جمعی خوب شده. همه هستند به جز حامد که عکاس است و مامان اچ بی که شش سال است در هیچ عکسی نیست.
۹۲/۰۷/۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
اچ بی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی