هردومون مثل پرتقال آبلمو شدیم. انگار واسه رفتن سر زندگی باید از یک معبر چند سانتی رد شد و حسابی له و خسته که شدیم به زندگی دو نفره پا بذاریم و کی لی لی لیییییی
تو یک ماه گذشته سه بار به خودم بالیدم. بار اول روزی بود که نشستم روی تخت دو نفره مامانینا (جای دیگه ای برای نشستن نبود) و به خودم گفتم وجدانا عروسی دوست داری و خودم گفت نچ. بار دوم وقتی بود که به بار اول فکر کرم و بار سوم هم دیروز بود که عروس شدم و توی ژست داماد در گوش عروس چیزی بگوید ایستاده بودیم ودرست در لحظه ای که اچ بی نجوای زیبای تو خری را در گوشم گفت به خودم بالیدم و فکر کردم چقدر از همان لحظه دماغ در دماغ راضی ام و چقدر مرد خسته و له شده ی روبرویم را دوست دارم و چقدر خوب شد که اینطور شد.
پنجشنبه ۹/ مرداد/ ۹۳ ما رسما زن و شوهر میشویم و میرویم که به پای هم پیر شویم و اگر خدا بخواهد زندگی کنیم. پنجشنبه ساعت ۶:۳۰ غروب صفحه دوم شناسنامه هامون پر میشه و ما خوشحال و خسته و بعد از چهار سال انتظار سفر دو نفره مان را شروع میکنیم. سفری به شیرینی عسل.