من
دوجنسی ِ خوشبختی بودم که در باغهایی مثل باغهای فشم با جنس دیگرم زندگی میکردم.
روزی خدا کاردی از آشپزخانهاش برداشت و از من دو جنس ِ تک جنسی ساخت و هرکداممان
را انداخت در گوشه ای و خطاب به همه ی دو جنسی های از وسط نصف شده گفت حالا بروید
به زمین و در آنجا به دنبال نیمه گمشدهتان بگردید. چیز زیادی از نیمه گمشده ام به
یاد نمیآوردم چون تمام خاطره های با هم بودنمان را جایی به نام محوطه ی فراموشی
در مغزم گذاشته بودم اما فرشته ی سمت راست شانهام گهگداری به این محوطه سرک
میکشید و خصوصیاتی از نیمه گمشدهام را برایم میگفت. اینکه او حامی است و مهربان و
همیشه در هر جمعی حرفی برای گفتن دارد، شوخی زیاد میکند و با نیمه دیگرش طوری است
که او هرگز فکر نکند برای جسمش میخواهدش، فرشته میگفت نیمه گمشده ام هیکلی و درشت
است و ران پاهایش شکننده و کوچکتر از ران پاهای من نیست. با این اوصاف هرگز هیچ
جنسی را به چشم نیمه گم شده ام ندیدم تا اینکه سر و کله ی اچ بی پیدا شد و فرشته
مهربان من در گوشم نجوا کرد که خودش است!
امروز
درست دو سال و سه ماه و بیست و نه روز است که من دو جنسی ِ خوشبختی هستم که میداند
اگر فرشته مهربانش به او تقلب نمیرساند شاید هرگز نیمه دیگرش را پیدا نمیکرد. دو
جنسی ِ اچ بی حتما به دنبال کمال است تا در جایی مثل باغهای فشم طعم بهشت را بچشد.