اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

اچ بی یک تکه ابر پنبه ای سفید بود که کنارم خر و پف میکرد و به سکوت وحشتناک شب با نفسهای ریتمیک و بلندش چخه میگفت و من پیچیده در لبهای قرمز و سبک و نرم لباسم کنارش دراز کشیده بودم و با خدا مذاکره میکردم. ساعت ۲:۴۵ بامداد بود.

 هفته ی پیش آخر مهمانی بین پیش دستی های خامه ای شده و پوست خیارهای آویزانشان نشسته بودیم و با شکمی سیر از یک مهمانی ناهار دوستانه با هم گپ میزدیم. دکتر فیزیکمان گفت جایی بین بودن و نبودن گیر کرده و نبودنش را بیشتر از بودنش قبول دارد. صدای دکترمان مخملی و منحصربفرد است و صحبت که میکند لبهایش از دو طرف به سمت پایین کش می آیند و آنقدر تمیز و شمرده کلمات را میخواند که میتوانی با خیال راحت در پنج سانتی اش بنشینی و مطمئن شوی یک قطره تف هم به سمتت نمی آید. نمیدانم اصلا دکتر تف دارد یا نه! از کشتی نوح و منطق و علم و اثبات گفت و آخرین جمله ش این بود: “میدانم نیست اما اگر بپذیرم نابود میشوم” و بعد به مبل تکیه داد، پای راستش را روی چپی انداخت و لبهایش به سر جای خودشان برگشتند و نگاهش به من ماند. من؟! دو روز بعد از کنکور بود که ساعت ۲ بعد از ظهر یک پفک نمکی خریدم و رفتم کتابخانه و از مطهری شروع کردم و یک ماه بعد گوشه ی پایین سمت چپ بعضی از صفحات کتابهای استاد مطهری و دکتر شریعتی کتابخانه محله مان نارنجی شده بود. با حرف دکتر و نگاه منتظرش برای اثبات خدا بوی پفک در دماغم پیچید و بعد گفتم: “من با خودم حلش کردم”. گفت :”چی رو “؟ گفتم: “هست! برای من هست” و دیگر نشد که بگویم شبها کنج سه گوش سقف خانه مان مینشیند و باقی ساعتها قورتش میدهم.

 این یک پست خداشناسی است؟ خیر. داشتم از آن شب مهربان و نفسهای اچ بی و مذاکره ام با خدای خودم میگفتم که یاد مهمانی افتادم! بله اچ بی ِ من خود ِ عشق است. مثل مامان که عشق بود و هست. عشقهای من پله های رسیدنم به کنج سقف خانه مان هستند اما فکر نکنم که عشق همیشه یک اچ بی طور یا یک مادر باشد. عشق باید بوی پفک بدهد و به یاد که می آید یک لبخند بنشاند روی لب یا یک نسیم ملایم بوزد روی گردن. من اول عاشق شدم و بعد دنیا برایم زیبا شد اما فکر کنم میشود اول دنیا زیبا شود و بعد عاشق شد. این یک پست فلسفی است؟ خیر. اینها را گفتم که از آنی که امروز صبح با دیدن خورشید یک لقمه اش کردم و قورتش دادم تشکر کنم و بگویم میدانم که هستی که اگر نباشی نابود میشوم.

اچ بی
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دوشنبه ۹۴/۰۴/۲۹
 امشب بساط ساندویچمان را جلوی تلویزیون گذاشتیم و فیلم دیدیم و اشک خردلی ریختیم. میدانستی خروسها خیلی فداکارند؟ علمی نیست اما من همیشه از آنها به فداکاری یاد میکنم و تو امشب برایم یک خروس واقعی بودی. ساندویچ پر از خردل مرا گرفتی تا من دیگر اشک نریزم و با آخرین گاز از ساندویچ سه چهارتا از مویرگهای مغزت هم پاره شد. بعد از شکنجه ی ساندویچی روی پاهایت نشستم و مابقی فیلم درجه کیفی “ج” مان را گوش دادیم. مگر میشود تو باشی و من باشم و چیز دیگری بینمان باشد؟! سه چهار تا مویرگ طلبت .

سه شنبه۹۴/۰۴/۳۰ ا
مروز تافی شکلاتی بودیم. نرم و چسبنده و مطبوع تنگ هم خوابیدیم و با یادآوری پارسال همین روزها با احساسمان ور رفتیم و لبخند ملیح زدیم. مهتاب کرامتی دولا شده بود که آن کاغذ زرد رنگ را بگذارد توی جیبش که تو در همان حالت نگهش داشتی. پنج دقیقه بعد هردو داشتیم میرقصیدیم چون فکر کردیم باید برقصیم و بعد که مهتاب کرامتی داشت بچه اش را می برد که جیش کند ما با هم یک قرار گذاشتیم. اینکه یک روز با هم در یک مراسم خواهیم رقصید. کی؟! عروسی پسرمان. 

چهارشنیه ۹۴/۰۴/۳۰
 امشب دستمال قدرتت را بستی  و شدی مورچه قهرمان من. حوالی راه پله ها جایی بین طبقه سوم و دوم بود که شاخک هایمان به سمت هم خم شد و ما عاشق شدیم. ساعت از ۱۲ گذشته بود که سبد پلاستیکی آشپزخانه هم رفت داخل وانت و آخرین شب از دور همی هایمان در خانه مامانینا تمام شد. خانه نو سلام. اچ بی کله گنده من خسته نباشی.

پنجشنبه ۹۴/۰۵/۰۱ امروز دلم کش آمد از بس که ذوقم را تویش نگه داشتم. آن جیغ هایی بود که جلوی پارک زدم؛ آنها همان ذوقهای خفه شده ی دو ساعت قبل بودند. رفتیم که پول بدهی و یکی از آرزوهایت را بخری اما همانجا لب پایینت را گاز گرفتی، سی و پنج بار آن آرزوی کوچک مشکی را دردست گرفتی، چهل بار نظر مرا درباره ی سفیدش پرسیدی و بعد نفست را محکم بیرون دادی و با لپ های سرخ شده از هیجان گفتی که میخواهی برای من هم بخری. امشب از سیب درخت آرزویت هرکدام یک گاز زدیم و حالا هردو یک سیب گاز زده داریم. مرسی برای این شراکت.  

جمعه ۹۴/۰۵/۰۲
 داشتم قاب عکسها را پاک میکردم تا بچینمشان روی میز خانه پدری که یکهو یک سال و نیم پیشمان دست به کمر و خندان از بین روزنامه ها آمد توی دستم. خودمان را گردگیری کردم و به لبخندمان لبخند زدم. ببینم اگر آن روزها از حال امروزمان خبر داشتیم باز هم اینقدر شیک به دوربین لخند میزدیم؟! اگر برگردیم من به جای لبخند باوقار قهقهه ی پیروزی سر میدهم. 

شنبه ۹۴/۰۵/۰۳
امروز یک تار موی یک میلی متری آمده بود و صاف نشسته بود زیر کاور آرزویت و برایت زبان در می آورد و حرصت را که خوب در آورد گورش را گم کرد. ماهی سرخ شده با آن تپه ی پلو زعفرانی هم بعد از ماجرای تو و موی عوضی شهید شد اما برای من مزه ی ماهی سرخ شده و پلوی زعفرانی میداد نه بیشتر! تو اما گفتی که سومین ماهی خوشمزه زندگی ات را خوردی و بعد ۱۲ بار آمدی توی آشپزخانه و رفتی تا من بخندم. دفعه ی دوازدهم سرت را توی دستهایم گرفتم و وقتی دیدم همه سرت خیس شده فهمیدم عصبانیتت در برخورد با آن یک میلی متری کاملا ناخودآگاه بوده. اجازه دادم بغلم کنی تا یک سلفی خندان دونفره در حالیکه من نیم متر از تو بالاترم در آشپزخانه بگیریم. تو اژدهای مهربونی هستی.

یکشنبه ۹۴/۰۵/۰۴
امروز من تو را با بادمجان سرخ شده غافلگیر کردم و تو مرا با مدرسه موش ها. آن روزها که من دست به چانه و با دهانی باز به آدمهای زیر این عروسکها فکر میکردم هیچ نمیدانستم این عروسکها روزی پیر میشوند و من لم داده در بغل یک دوست داشتنی و در حال خوردن چای و بیسکوییت به ریش و سیبیل سفید شده ی عروسکهای پیر خواهم خندید.

 دوشنبه ۹۴/۰۵/۰۵
امروز بعد از ناهار درست وقتی در بغل هم چفت شده بودیم تا چند دقیقه پا به رویای هم بگذاریم گوشی زنگ خورد و من از وسط ترک خوردم. نیم ساعت بعد دو شقه بودم و از درد گریه میکردم و اشکهایم پیراهن سبز کمرنگت را سبز پر رنگ کرد. تو همان نیمه دیگر من بودی که مرا محکم بغل کردی و اجازه ندادی متلاشی بشم. اچ بی؟ تو همان آرزوی کودکی من هستی! یک نیمه شب در سال ۷۶ بود؛ به کنج سه گوش سقف خانه خیره شدم و تو را خواستم. مرسی که آمدی رویای کودکی ِ من.
  
 سه شنبه ۹۴/۰۵/۰۶
 گفتی میرویم شمال و من به تو و دریا و بوی چوب خیس فکر میکنم و مست میشوم. ساک لباسها ، فلاسک چای، دمپایی ساحل و من همه جلوی در منتظر تو هستیم و مرجان و رامش هم در حال دانلود شدن هستند.  

چهارشنبه ۹۴/۰۵/۰۷
امروز برای چهار ساعت هردو آلوی رسیده و تقریبا له شده بودیم. چروکیده و چسبناک در هوای خیس فقط تلاش کردیم که نفس بکشیم و زنده بمانیم و بعد رفتیم دریا. خب دریای با تو همانقدر بزرگ و دلربا بود اما یک فرق با همیشه داشت! دریا دقیقا رنگ مبلهای خانه ی من و توست پس من خیلی بیشتر دوستش دارم.

پنجشنبه ۹۴/۰۵/۰۸
 تو آبی شده ای و در اریکه خودمان طوری خوابیده ای که انگار یکسال دویده ای و من طوری بیدارم که انگار یکسال خواب بوده ام. یک سال پیش بود! دقیقا ۳۶۵ روز پیش همین ساعتها بود که من پر از جای خالی هایی از آینده چشمهایم را بستم و از خدا آرامش و خوشبختی در کنار تو را خواستم و حالا بیدارم تا سجده شکر بجا بیاورم برای دعای اجابت شده ام.

جمعه ۹۴/۰۵/۰۹
 سالروز آغازمان مبارک عزیزم دقیقه هایی از با تو بودن را ثبت کردم تا برای نوشتن از حجم بزرگ خوشبختی م کلمه ها را گم نکنم.
اچ بی
۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر