اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

چشمک

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۲۸ ب.ظ
به لیوان شربت پر از یخ توی سینی اشاره میکنم و از بابا میپرسم چای میخورد یا نه! تقصیر من نیست. اینقدر فکرم درگیر نوبت اجرای خودم در چای ریختن است که همه چیز را شبیه به چای میبینم. سرم را پایین انداخته ام و گلهای دایره ای فرش را میشمارم. گل بیستم میرسد به پای حامد. پایش را طوری روی فرش گذاشته که فرش بالا آمده و یک غار زیرش درست شده و باقی گلها رفته اند پشت غار. صدایش میکنم تا پایش را بلند کند. حامد به سمتم دولا میشود و غار با زمین یکی میشود و گلها پیدا میشوند. حامد میخواهد بداند چه کارش دارم و من با اشاره میگویم هیچی. دوباره به عقب برمیگردد و غار باز هم درست میشود. مهم نیست گلهای آن قسمت را شمرده ام.
 بابا از کوزه هایی میگوید که کنار خربزه میکارند و تویش آب میریزند. مامان به عمه خانم ها گوش میدهد که آرام آرام صحبت میکنند و از نگاهش خوب میفهمم که تقریبا چیزی نمیشنود و فقط با سرش تایید میکند. خدا کند جاهایی که باید ناراحت شود نخندد! دوست دارم صحبت کنم. ته گلویم میخارد. حامد همه ی میوه هایش را خورده و هربار که نگاهش میکنم یکی هم به من تعارف میکند. بابای اچ بی دنبال یک کلمه میگردد. میگویم "فرسوده" و او هم فرسوده را میگیرد و در جمله اش که مربوط به بافت قدیمی و دست نخورده ی خانه های انگلیس است میگذارد و خارش گلوی من هم بهتر میشود.
 یک رشته موی فنری از زیر روسری عمه خانم کوچک بیرون زده که مرا یاد نوه اش می اندازد که موهایش شبیه به ماکارونی پیچ پیچی است و تازگی ها در صفحه ی مامانش یک عالمه لایک خورده است.عمه خانم بزرگ هم 60 سال دیگر ِ رفعت دوست کلاسم سوم دبستانم است. مثل همان روزهای رفعت تند تند صحبت میکند. رفعت حتما تا الان 3،4 تا بچه دارد. 17 سالش که بود شنیدم شوهر کرده و در 18 سالگی اش مامانم با شکم برآمده در صف نانوایی دیدش.
 اچ بی عرق گوشه ی پیشانی اش را خشک میکند و به من چشمک میزند و من میروم به دوازده سال پیش.
 بیست نفری دور هم نشسته ایم و چشمک بازی میکنیم. بیست کاغذ کوچک تا شده که نوزده تایش سفید است و یکی نقطه دار. نقطه دار دست هرکس بیافتد باید یواشکی به بقیه چشمک بزند، طوریکه کسی متوجه نشود و آن یک نفر هم بعد از دیدن چشمک پنهانی باید جا بزند. کم کم همه جا میزنند تا یک نفر بازنده باقی بماند.
 یک نفر به من پنهانی چشمک زده. مامان میگوید چای بریزم. جا نمیزنم. چای می آورم و دوباره لبخند میزنم. یک نفر با صدای خندان از درونم فریاد میزند : این بازی بازنده ندارد :)
۹۲/۰۷/۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
اچ بی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی